تا سر حد مرگ دوسش داشتم .اونم همینطور(البته من اینطور فکر میکردم!) با
دنیایی از عشق وعلاقه با هم نامزد شده بودیم و برای به دست اوردن هم چه
سختی هایی که نکشیده بودیم. چند ماهی از دوران نامزدی شیرین و
رویاییمون میگذشت که یه تصادف همه چیو خراب کرد. من در حال رانندگی
بودم که با یه کامیون شاخ به شاخ شدم و ... دیگه چیزی نفهمیدم. چند هفته
توکما بودم. هیچکس فکر نمیکرد زنده بمونم. وقتی از کما بیرون اومدم همه
خوشحال بودن غیر از خودم! دکترا میگفتن زنده موندنش معجزس. متاسفانه از
کمر به پایین فلج شده بودم. تو این روزای سخت فقط منتظر اومدن یا خبری از
سعید(نامزدم) بودم.
دردی که میکشیدم در مقابل این انتظار کشنده چیزی
نبود! به خودم امیدواری میدادم که حتما مشکلی براش پیش اومده که
نتونسته بیاد. در واقع خودمو گول میزدم!خلاصه بعد از2 ماه یه نامه از سعید
برام اومد. نوشته بود:
مهسای عزیزببخش که این چند وقت تنهات گذاشتم و سراغت نیومدم. توی
این مدت حسابی با خودم فکر کردم. من تورو خیلی دوست دارم ولی با این
وضع نمیتونم کنارت باشم وبرام سخته که تورو تو این وضعیت ببینم. امیدوارم
منو درک کنی. منو ببخش و اون عکسی رو که بهت داده بودم واسم پس
بفرست. دوستدارت: سعید.
اشک تو چشام جمع شد . از ته دل ارزو میکردم که ایکاش تو اون تصادف
لعنتی مرده بودم و این روزا رو نمیدیدم. خیلی ازش ناراحت بودم. از همه کس
وهمه چیز بیزار شده بودم حتی خودم! واسه همین از همه ی دوستا و
اشناهام خواستم که یه عکس از نامزد، پسر خاله، پسردایی و ... از خودشون
واسم بیارن. همه ی اینارو همراه با عکس سعید گذاشتم تو پاکت با یه
یادداشت براش فرستادم. توش نوشته بودم:
سعید جان، منو ببخش اما هرچی فکر کردم قیافت یادم نیومد! لطفا عکس
خودتو از تو این عکسا جدا کن وبقیه رو برام بفرست!...مهسا